تصفیه اب

آبنامه

آبنامه

 

سلام ، من آبم.

داستان زندگی من پیچیده است. زمانی که خود را شناختم عاری از هر چیزی از دریا به آسمان می رفتم. اما آنجا با تمام زیبایی هایش برایم جذابیت نداشت. فقط من برای دیگران جذاب بودم. بسیار تحمل کردم تا شرایطی پیش آید تا با بارشی به زمین برسم. زیرا در آسمان بود که پی بردم بهترین مقصدم بدن موجوداتی مثل انسان است. در آنجا می توانستم به خون بپیوندم و کار اصلی ام را انجام دهم. چون شنیده بودم انسان اشرف مخلوقات است و می خواستم در انسان به انسان خدمت کنم.

وقتی فرود آمدم کمی جاری شدم. کوه ها و دشت ها، خیابان ها و کوچه ها را طی کردم. چه موجوداتی که می خواستند با من درآمیزند و تا حدودی در آمیختند. از گل ولای وشن و ماسه گرفته تا چرک و آلودگی و مواد شیمیایی مختلف.

تمام هشیاری ام را به کار می گرفتم تا از گزند آنها در امان بمانم و در بدن انسان به ثمر برسم. زیرا یگانه هدف من رسیدن به انسان بود. آن هم پاک وعاری از هر آلودگی. حتی فکرش هم برایم لذتبخش بود. اما بار آلودگی بر تنم سنگینی می کرد. در اوج کدورت آینده را تاریک می دیدم. گاه آرزو می کردم کاش در آسمان می ماندم، یا به گیاهی یا حیوانی می رسیدم. چه روزها و شبها که سردرگم و آواره، در سرما و گرما در طبیعت میگشتم. دیگر این سختی و سنگینی و نجاست برایم قابل تحمل نبود. شنیده بودم جایی امن در زیر زمین وجود دارد به نام ” سفره ” که میتوانم مدتی را در آنجا استراحت کنم و گذشته از این، می توانستم در مسیر سفره پاک گردم.

از دست تمام مزاحم هایم گریختم و از ترس به گودالی ریختم. اما غافل از آنکه در آنجا  هم مزاحم ها و دشمنان رسوخ کرده اند، حتی در اندازه های بیشتر و خطرناک تر. آن چاه جایی نبود که شنیده بودم. دیده ام با تصوراتم خیلی فاصله داشت. گویا داستان دشمنان تازه شروع شده بود و گویی داستان من، همان ” آب پاک ” بر شرف زوال بود.

به خود نگاه کردم، آبی ناامید در اعماق زمین. به هدف خود که انسان بود فکر میکردم و باز جان میگرفتم.

جنگ درگرفته بود. با نیترات ها و نیتریت ها مبارزه را شروع کردم. با سرب و جیوه، کادمیم و باریم و با آرسنیک جنگیدم. بر ویروس ها و باکتری ها و قارچ ها و جلبک ها و انگل ها، و بر سموم آفات و مواد و گازهای شیمیایی تاختم، با مواد رادیو اکتیو، سولفور و نمک ها جنگیدم.

اما به جایی رسیدم که دیگر مبارزه فایده ای نداشت. من، تک و تنها و دست خالی و بدون پشتیبان چاره ای به جز تسلیم نداشتم. آنها مرا احاطه کرده بودند. وقتی به خود آمدم دیدم نا خودآگاه همگی به بالا کشیده می شویم. ما را در فضایی حبس کردند. آنجا مانند قرنطینه بود و همانجا بود که تازه واردی به گروه ما پیوست.

نامش ” کلر ” بود. قدرتمند بود و با آمدنش دیگر آنجا جای زندگی میکروب ها و باکتری ها، انگل ها و قارچ ها، جلبک ها و ویروس ها نبود. کلر با آنها در افتاد و بیش از 90 درصد آنها را سرنگون کرد. در نمونه ی خود انقلابی بزرگ بود. برای لحظاتی بسیار خوشحال شدم. اما این به تنهایی کافی نبود. چون نه تنها امکان داشت تعداد کمی از آنها هنوز باقی مانده باشند، بلکه لاشه ی تمام آنها همچنان به من چسبیده و میتوانستند با حضورشان باز آلودگی و بیماری تولید کنند. چون جایی برای دفع آنها وجود نداشت. از طرفی کلر حریف یکی از آن انگل های تک یاخته به نام ” کریپتوس ” نمی شد. کریپتوس را پیش از این در رودخانه ها و دریاچه ها دیده بودم، بخصوص در اماکنی که مدفوع و فضولات حیوانات و پرندگان خود را به من می چسباندند. این انگل باعث ایجاد عفونت در روده انسان می شد و فهمیدم خود کلر هم در نهایت و در این اندازه برای انسان ضرر جبران ناپذیری به جا می گذارد. ضمن اینکه  او با آمدنش ” هالوفرم “ها را بوجود آورد و این مهمانان جدید می توانستند عامل سرطان انسان ها باشد. آنجا بود که باز امیدم را از دست دادم!

چندی نگذشت که به غار های آلوده فرستاده شدیم. دیگر کار از کار گذشته بود. زخم روی زخم. در آن غارها یا لوله ها زنگ آهن هم به جمع ما پیوست. به دعا نشستم و فقط از خدا می خواستم که در باغچه ای فرود آیم، یا در شستشو به کار روم، هر جایی بروم به جز درون بدن انسان! آخر چاره ای نداشتم. هنوز آلوده بودم و جماعتی با من همراه بودند که مرا کدر کرده بودند. اگر انسان مرا در آن وضع می دید دیگر اعتمادش را نسبت به من از دست می داد.

آب، همان نماد پاکی، نماد زلالی برایش در حد یک واژه می ماند و به رویا می پیوست.

می دانستم اگر با این وضع به انسان برسم نیترات و نیتریت، آرسنیک، جیوه و سرب، لاشه های میکروارگانیسم ها، کریپتوس و حتی کلر و دوستان جدیدش آسایش انسان را می گیرند و به مرور او را از پا در می آورند.همانجا فهمیدم که حضور آنها کنار من به خاطر من نیست. آنها خواهان من نبودند، بلکه انسان را هدف قرار داده بودند. من به ابزار رسیدن آنها به انسان تبدیل شده بودم. آنها فهمیده بودند که انسان هنوز تا حدودی به من اعتماد دارد و مرا راحت و بدون بازرسی در خود راه می دهد. آنها در این حفره ها به تعداد فراوان و با خوشحالی موج می زدند و پیروزی خود را جشن گرفته بودند.

اما دیگر فایده ای نداشت. من در این غارهای آلوده دیگر راه برگشتی نداشتم. نه می توانستم به آسمان برگردم، نه به دریا، نه به رودخانه و نه حتی به اعماق زمین!

آبی آلوده بودم در کمال ناامیدی و انتظار بلعیده شدن می کشیدم. آری مقصد آرمانی ام همانجا بود، اما تنها، نه با دشمنان انسان. انسان هم چاره ای نداشت به جز بلعیدن ما. نمی دانم این را خیانت تصور می کرد یا ضعف من. حتی نمی دانستم که آیا او از وجود این همه آلودگی با خبر است یا نه! با تمام اینها نا امید و خسته به ناچار پشت دهانه ی غار که همان شیر بود ماندم. فقط معجزه ای می توانست من و انسان را نجات دهد.

ناگهان شیر باز شد. با ناامیدی جریان گرفتم. ناگهان مکثی و سپس در گردابی فرو رفتیم. در کمال ناباوری معجزه ای شکل گرفت. دست و پایم را گم کرده بودم. گمان کردم که خواب می بینم. نمی دانستم چه شده، فقط می دیدم دشمنان گروه گروه از من جا می ماندند و رهایم می کردند. طی چند مرحله سبک و سبک تر شدم. زلال و زلال تر، بی رنگ و بو، آسمانی می شدم.

در مرحله ی اول گل ولای و شن و ماسه و زنگ و رسوبات غار ها یا همان لوله ها دیگر نتوانستند پا به پای من بیایند.

در مرحله ی دوم گازهای شیمیایی، کلر و همدستانش، مواد شیمیایی آلی و به دنبال آنها رنگ و بو و مزه های نامطبوع از من عقب ماندند.

در مرحله ی سوم هر چه معلقات اضافه و ریزتر بود از من جا ماندند.

همچنان که مسیر تنگ تر می شد و فشار بیشتر گمان می کردم دیگر آخر راه است. اما در کمال شگفتی دیدم حتی دشمنان ریزتری همچون نمک، نیترات و نیتریت، سرب و جیوه، آرسنیک، باریم و کادمیم که همه در آن اندازه برای انسان سمی بودند با چشمانی خشمگین و ناامید به من می نگریستند و از من فاصله می گرفتند و پشت دربهای مرحله ی چهارم می ماندند.  و من که درعین زلالی به سوی مخزنی پاک و پاکیزه جاری می شدم بدرود می گفتم.

آنها ناامیدانه محبوس می شدند و نمی دانستند چند لحظه ی بعد همه آنها باز به زمین باز میگردند و نمی توانند به انسان ضربه بزنند.

از مرحله ی پنجم که می گذشتم خوشحال و شاد، زلال و شفاف و صاف و ساده در کمال تشکر از انسان، به بدن انسان رسیدم، و در کمال سبکی توانستم یگانه هدفم را اجرا کنم و تمام سنگینی خون و اندام انسان را برایش دفع کنم، و اگر سنگین می بودم مطمئنا نمی توانستم به نتیجه ی مطلوب برسم.

این چرخه ی ایده البست که همیشه انتظار حضور در آن را می کشم و یاری انسان را می طلبم.

 

“حمید بهابادی”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.